آزادگان آمدند همان طور که رفته بودند؛ دلیر و مقاوم، نستوه و استوار، امیدوار و دلاور. آمدند با همان صلابت همیشگی، همان طور که دیروز رفته بودند.
به گزارش بازتاب گهر؛ آزادگان را از این رو آزاده نامیدند که از همه جا و همه کس دل بریده و تنها با خدا پیوند خوردند.آنها کسانی هستند که از هرگونه دلبستگی و تعلق خاطر به دنیا و نفسانیت رها شدند.
غم غربت و تلخی درد فراق در شب های طولانی و بلند اسارت در نهایت در صبح روز 26 مرداد سال 69 به پایان رسید و آزادگان در نهایت پایمردی بر سر اعتقادات و باورهای دینی خود با افتخار و سرافرازی پای در خاک پاک میهن اسلامی نهادند تا بعد از گذشته سالها همچنان الگویی برای جوانان و نسل های آینده باشند.
«حسین احمدوند» از نیروهای بسیجی داوطلب شهرستان دورود است که در عملیات "عاشورا 2 " در منطقه چنگوله (واقع در جنوب مهران) به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از 5 سال مقاومت و پایمردی در اردوگاههای بعثی، سرانجام اول شهریور ۱۳۶۹ بهآغوش میهن بازگشت. به بهانه ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن از جانباز عزیز دعوت کردیم تا برای لحظاتی مهمان خاطراتش از دوران اسارت باشیم.حسین احمدوند صمیمانه دعوتمان را پذیرفت و از روزهای سخت اسارت و خاطرات تلخ و شیرین آن گفت.
نحوه ی اسارت*
عملیات عاشورای 2 ساعت 2 بامداد روز 24 مرداد ماه سال 64 با رمز یامهدی (عج) در منطقه عمومی چنگوله واقع در جنوب شهر مرزی مهران توسط نیروی زمینی سپاه پاسداران صورت پذیرفت. حمله یک روزه با هدف انهدام نیروهای عراقی مستقر در منطقه آغاز شده بود،و بر اثر ناهماهنگی که بعد از فتح یک سری مواضع صورت گرفت، برخی عقب نشینی کردند ولی از طرف فرماندهی به ما عقب نشینی ندادند و از جایی که آموخته بودیم بدون دستور فرماندهی هیچ کاری نکنیم عقب نشینی نکردیم که متأسفانه توسط نیروهای دشمن محاصره و تعداد زیادی از بچه ها شهید و مجروح شدند و تنها یک یا دو نفر سالم بودند که همراه ما اسیر شدند.
شرایط اردگاه *
بسته به فصل های مختلف ساعت های هواخوری متفاوت بود و به طور پراکنده بین شش تا هشت ساعت اجازه تنفس در هوای آزاد را داشتیم، که تمام این هواخوری صرف ایستادن در صف سرویس های بهداشتی و حمام ها می شد.تعداد این سرویس ها نسبت به جمعیت بسیار کم بود و ما مجبور بودیم تمام وقتمان را در صف باشیم چرا که در غیر ساعات هواخوری خبری از سرویس بهداشتی و حمام درون سلول ها نبود.
حسین از بیماری اسرا می گفت و خاطرات و زجر های هم سلولی هایش را به خاطر میاورد و از مظلومیت دوستانش می گفت که آب برای حمام بسیار کم بود و در تمام فصل ها هم آب سرد بود و بچه ها اکثراً به خاطر همین دوش های آب سرد دچار بیماری های کلیوی می شدند،البته یک آبگرمکن نمادین هم داشت که تنها از ترس بازرسان صلیب سرخ آنجا نصب شده بود و هیچ خاصیتی نداشت.
خاطره تلخ *
خاطره ی تلخ حسین شهادت مظلومانه یکی از بهترین دوستانش بود: علی قدم از بچه های با صفای نورآباد لرستان بود، با همه گرم و صمیمی بود،کل زمان اسارتش با یه تیکه عکس هم صحبت بود،گاهی که سراغش می رفتیم از دختر بچه اش می گفت،از شیطنت هاش و خاطراتی که با هم داشتند،همه چیز شیرین بود تا اینکه بیماری سینوزیت علی قدم اوت کرد،خیلی تلاش کردیم کنترل کنیم بیماری رو،حتی بچه ها بخور درست می کردند و هر کسی هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد اما بعثی ها به او بی توجهی می کردند و شب های زیادی از درد تا صبح به خود می پیچید و بعد از مدتی عفونت کل بدن او را گرفت و به شهادت رسید. مرگ یکی از بهترین دوستانم به خاطر بیماری ساده برای همه اسرا درد آور و تلخ بود/روحش شاد.
نماز جماعت جرم بود *
در اوج سختی ها زیبایی هایی را می توانستیم ببینیم که شاید در زمان آزادی آنها را نمی دیدیم، سال اول اسارت تا سه ماه سر و صورت من و خیلی از بچه ها خونی بود و زنده ماندنمان معجزه حساب می شد ولی با همه ی سختی ها اسرا از آرمان ها دور نماندند.چون می دانستیم تنها راه نجات از زیر شکنجه های بعثی ها توکل به خدا و تقویت ایمان است.
اوایل اسارت،نماز جماعت و روزه گرفتن جرم بود و اگر کسی را در حین نماز می گرفتند به سلول انفرادی انتقال می دادند و در حد مرگ شکنجه می کردند. ولی ما از این فریضه الهی دست بر نداشتیم و با گذاشتم نگهبان هر چند وقت یک بار نماز جماعت را برپا می کردیم تا اینکه این اواخر با پا درمیانی صلیب سرخ پذیرفته بودند که باید با برخی از مسائل دینی ما کنار بیایند و ممنوعیتی برای نماز وجود نداشت.
تغذیه اردوگاه *
برای یک روز به ما 2 عدد نان ساندویچی میدادند که گاهاً خشک و غیر قابل خوردن بود به علاوه وعده ی صبحانه که یک ملاقه آب سبز رنگ بود و به اسم آش به خورد ما می دادند که هیچوقت معلوم نشد چه آشی بود.
ظهرها هم برای 10 نفر یک بیلچه برنج درون ظرف می ریختند که هیچکس با کل این غذا سیر نمی شد چه برسد به 10 نفر و شب هم یک ملاقه خوراک، این تمام وعده ی غذایی ما بود که طی یک روز میخوردیم.
خاطره ای از جوانمردی جعفر *
جعفر کشتی گیر بود و هیکل بسیار خوبی داشت،بچه تهران بود و با صفا ، هم سفره ی ما بود، وقتی همه دور ظرف غذا جمع می شدیم جعفر یک قاشق غذا می خورد و تا آخر با همان یک قاشق بازی می کرد و ادای کسانی را در می آورد که در حال غذا خوردن است،خیلی دلش می خواست مثل زمانی که ایران بود غذا بخورد ولی غذا به حدی کم بود که همه از خود گذشتگی می کردند تا دیگری سیر شود.
حال و هوای اسارت *
یک هفته قبل از آزادی اسرا، هنگامی که هاشمی رفسنجانی و صدام نامهای درباره آتش بس و آزادسازی اسرای دو طرف، مبادله کردند، اخبار این موضوع را از طریق رادیو شنیدیم و مطمئن شدیم که اسرا آزاد خواهند شد و هر روز خبر آزادی اسرای چند اردوگاه به گوشمان می رسید و از این بابت بسیار خوشحال و امیدوار بودیم.
در یکی از روزهای گرم تابستان بعد از گرفتن آمار،همه خوشحال از اینکه امروز آزاد می شویم در صبحگاه حاضر شدیم،اما گروهبان عراقی دستور داد تا سنگریزهها و خاکها و بلوک هایی که برای یک ساختمان نیمه کار در اطراف اردوگاه افتاده بود را از روی زمین جمع کنیم که این کار با وجود تابش تند آفتاب تابستان در بیابانهای تکریت بسیار کار مشکلی بود،با تمام سختی ها این کار را انجام دادیم و درد آور تر از تحمل گرمای آفتاب و سختی کار این بود که کار مفیدی نمی کردیم و این حرکت جز بیگاری کشیدن از اسرا هدف دیگری نداشت.تا بعداظهر آن روز بیگاری از اسرا ادامه داشت.
خبر رهایی *
بعد از گذراندن یک روز سخت در گرمای تکریت با دیدن اتوبوس های صلیب سرخ در مقابل اردوگاه بسیار خوشحال شدیم و در کمترین زمان ممکن لباسهای نظامی یک دستی را که برایمان آماده کرده بودند پوشیدیم، باورمان شد که قرار است آزاد شویم. عراقیها همه ی اسرا را تحویل نیروهای صلیب سرخ دادند و برای نخستین بار با چشمهای باز از درب اردوگاه خارج شدیم و به سمت ایران حرکت کردیم.
مرز خسروی نقطه آخر اسارتمان بود و به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدیم همه ی بچه ها به سجده افتادند. بوسه به خاک پاک وطن لذتبخشترین چیزی بود که نخستین لحظههای آزادی چشیدیم و وقتی استقبال گرم و پر شور مردم از آزادهها را دیدیم همه سختیها و خستگیهای دوران اسارت از تنمان خارج شد.
ابراهیم پولادوندی*
انتهای پیام/




